امیر فارس که مردی صالح و شایسته بود فرزندی داشت که بر اثر معاشرت و مجالست با افراد ناباب و فاسد الاخلاق به کلی منحرف شده بود. قماربازی میکرد، شراب مینوشید و آخر شب به محلههای معروف و فاسد میرفت.
امیر فارس هر قدر فرزند را پند و نصیحت کرد سودی نبخشید و چون از ماجرا و فرجام زندگی لیلاج آگاهی یافت دست توسل و استمداد به جانب وی دراز کرد تا با تجارب تلخ و ناگواری که از این رهگذر تحصیل کرده است فرزندش را از منجلابی که در آن غوطه میخورد نجات بخشد. لیلاج خواهش امیر را پذیرفت و فرزندش را به محل سکونت خویش یعنی گلخن حمام دعوت کرد.
فرزند امیر دعوت لیلاج را به جان پذیرفت و به عشق و سودای قمار به جانب گلخن شتافت.
لیلاج مقدمش را گرامی شمرده مانند بعضی ناصحان و واعظان ناپخته که بدون تمهید مقدمه در نهی و نکوهش و سرزنش بر میآیند عمل نکرده
بلکه با ملایمت و خوشرویی به فرزند امیر فارس گفت: چه نوع قمار میدانی؟ جواب داد: همه نوع. لیلاج ابتدا با او به شطرنج پرداخت و با چند حرکت او را مات کرد زیرا لیلاج در بازی شطرنج به قدری استاد بود که قصیده سرای معاصر ادیب الممالک فراهانی در این مورد گفته:
از آن به نام مهلب مهلبیه بماند
چنانکه ماند ز لیلاج در جهان شطرنج
سپس تخته نرد را جلو کشید و در یک چشم بر هم زدن با گشاد بازی و طاسهای مساعد انداختن که شیوه نردبازان کهنه کار است او را در ششدر انداخت. آن گاه سه قاپ را در دست گرفت و گفت: نقش یا سه پلشت کدام را میخواهی تا همان را بیندازم؟
فرزند امیر گفت: نقش می خواهم. لیلاج گفت: من این سه قاپ را در مقابل چشمان تو از سوراخ سقف این گلخن به هوا میاندازم. تو برو پشت بام و آن سه را بر روی زمین ببین. امیر قبول کرد و لیلاج با سر انگشت سحارش قاپها را از سوراخ سقف به پشت بام انداخت. چون فرزند امیر فارس بر روی بام حمام رفت و قاپها را دید از فرط تعجب و حیرت دهانش باز ماند زیرا همان طوری که خواسته بود سه قاپ به صورت نقش بر روی بام گرمابه جای گرفته بود.
فرزند امیر طاقت نیاورده و پرسید: استاد لیلاج، تو که در همه نوع قمار تا این اندازه استادانه بازی میکنی پس چرا ثروت و اندوختهای نداری و بر اثر فقر و مسکنت در گلخن حمام کهنه شیراز جای گرفتهای؟ لیلاج گفت: پسر جان، من همه چیز داشتم و با این بازیهای لعنتی خانوادههای بسیاری را به خاک سیاه نشاندهام ولی باید بدانی
عاقبت قماربازی همین است که میبینی. وقتی که لیلاج چیره دست پس از سالها بازی در تون حمام مسکن گزیند فرجام زندگی رقت بار تو و امثال تو که هنوز الفبای قمار را نیاموختهاید معلوم است که به کجا منتهی خواهد شد.
قمار برد ندارد چرا که از اول
قماربازی گفتند نی قماربری
آن گاه فرزند امیر را در نیمههای شب به میخانه برد و حرکات ناهنجار و الفاظ رکیک و مستهجن افراد مست و لایعقل را که مانند دیوانگان سر از پا نشناخته به جان یکدیگر افتاده بودند از نظرش گذرانید.
بامدادان که هنوز هوا گرگ و میش نشده بود او را به یکی از معروفه خانهها راهنمایی کرد و قیافههای کریه و بدمنظر و چشمان قی کرده فواحش را که اوایل شب به زور وسایل آرایش و به مصداق شب گربه سمور مینماید خویشتن را حور بهشتی و لعبت طناز جلوه میدهند به فرزند امیر نشان داد و فرزند امیر از دیدن آن صحنههای موحش و مهوع چنان مشمئز و ناراحت شد که از فرط ناراحتی و پشیمانی اشک از دیدگانش جاری گردید.
لیلاج چون مقصود خویش را به هدف اجابت مقرون دید سر بر داشت و گفت:
فرزندم، این صحنههای جان دار را از آن جهت در مقابل دیدگانت مجسم کردم تا بدانی که در چه ورطه هولناکی دست و پا میزنی و تمنیّات و خواهشهای نفس را با چه سموم جانگزایی برآورده میکنی. افراد عاقل و اندیشمند هرگز در چنین محلی و چنین راههایی گام بر نمیدارند و خواهش نفس را جز در طریق تفریحات سالم و درک لذات معنوی ارضا نمیکنند.
تا زود است برگرد و راه عاقلان را در پیش گیر، و گرنه بعید نیست به سرنوشت من دچار شوی و به این روز افتی که میبینی.
فرزند امیر که این کلمات آموزنده چون پتکی بر مغز و اعصابش فرود میآمد در مقابل لیلاج رنج دیده گلخن نشین متعهد گردید که دیگر گرد این امور نگردد و برای امیر فارس فرزندی صالح و شایسته باشد.
پایان